لیلا خیامی - آیا تا به حال شده است فکر کنید که غولها وجود دارند یا نه؟ خب، اینجور موقعها همه میگویند: «غول کجا بود؟! غول فقط توی قصههاست.»
پسرغوله هم همیشه اینجور فکرها توی سرش بود. او هر شب به این فکر میکرد که آدمیزادها راستی وجود دارند یا نه!
مامانغوله گفت: «نترس پسرم! آدمیزاد وجود ندارد. فقط توی قصههاست. فقط افسانه است. هیچ آدمیزادی نیست که بیاید و ما را توی قفس بیندازد.»
پسر غوله لبخندی زد و جوری که انگار حرف مامانغوله را باور نکرده بود گفت: «مطمئنی؟!»
مامانغوله همانجور که پتو را روی پسرغوله میکشید جواب داد: «بله پسرم! مطمئنم! حالا راحت بخواب!» پسرغوله به سر مامانغوله نگاه کرد. هیچ شاخی روی سر مامانغوله نبود.
او هنوز هم غول بیشاخودم بود. برای همین، خیالش راحت شد و نفس راحتی کشید و چشم هایش را بست تا بخوابد. هنوز خوابش سنگین نشده بود که یکی تقتق به پنجرهی اتاقش زد، آن هم نصف شب.
پسرغوله با ترس و لرز بلند شد و رفت پشت پنجره و بیرون را نگاه کرد. پشت پنجره پسربچهی آدمیزادی ایستاده و صورتش را به شیشه چسبانده بود و داشت توی اتاق را نگاه میکرد اما تا پسرغوله را دید، جیغ بلندی کشید. البته پسرغوله هم با دیدن او جیغی بلندتر کشید.
۲ تا پسر، پسرغوله و پسرآدمیزاده، از ترس رنگشان مثل گچ سفید شد و حسابی جیغ کشیدند اما وقتی جیغهایشان تمام شد، به صورت هم زل زدند، یک دقیقه و چند دقیقه و چند ده دقیقه، خیلیخیلی دقیقه، آنقدر که حسابی ترسشان ریخت و یک لبخند کوچولو روی صورت هردوتایشان نشست.
آن وقت، پسرغوله پنجره را باز کرد و گفت: «سلام! تو بچهی آدمیزاد هستی؟!»
پسر آدمیزاد هم آهسته جواب داد: «سلام! تو هم بچهغول هستی؟!»
بعد هم دوتایی شروع کردند با هم حرف زدن. پسر آدمیزاد از دنیای آدمها گفت، اینکه آدمیزادها ترس ندارند و تابهحال غولی را توی قفس نینداختهاند.
پسر غول هم از دنیای غولها گفت و اینکه غولها هیچ ترسی ندارند و تابهحال هیچ آدمیزادی را نخوردهاند و فقط «کلم» میخورند.
آخر سر هم پسر آدمیزاد آهی کشید و گفت: «من گم شدهام. داشتم توی جنگل بازی میکردم که گم شدم.» پسر غول بیشاخودم گفت: «چرا شب پیش من نمیمانی؟ مامانم خواب است و خوابش خیلیخیلی سنگین است. نگران نباش!»
اینجوری شد که پسر آدمیزاد از پنجره آمد توی اتاق و کنار پسرغوله روی تخت دراز کشید و دوتایی خوابیدند. صبح که شد، پسرها خیلی زود بیدار شدند و بیسروصدا از پنجره رفتند بیرون.
کجا؟! رفتند که خانهی پسر آدمیزاد را پیدا کنند. اینور و آنور و این سر و آن سر جنگل را گشتند تا اینکه پسر آدمیزاد داد زد: «آنجاست، پشت آن تپه! روستای آدمها آنجاست.»
بعد هم از دوست بیشاخودمش کلی تشکر کرد. پسرغوله و پسرآدمیزاده دوتایی به هم قول دادند بعضی وقتها یواشکی به هم سر بزنند و از دنیای همدیگر برای هم تعریف کنند.
آن وقت با هم خداحافظی کردند و یکی اینوری رفت و یکی آنوری، یکی سمت روستای غولها و یکی سمت روستای آدمیزادها.
پسر غول لبخندزنان به خانه برگشت و دوباره رفت توی تخت خوابش دراز کشید. مامان غوله که فکر میکرد پسرش هنوز بیدار نشده است، آمد توی اتاق و گفت: «پسر غولم! بیدار شو! لنگ ظهر شده. نکند دیشب از ترس آدمیزادها نخوابیدی!»
پسر غوله چشم هایش را باز کرد و لبخندی زد و گفت: «چی؟! آدمیزاد! آدمیزاد وجود ندارد! فقط توی قصههاست! فقط افسانه است. تازه اگر هم وجود داشته باشد، هیچ ترس ندارد!»